روایت‌های یک مادربزرگ از امام هشتم در «با من حرف بزن»



به گزارش خبرنگار ()، در مجموعه داستان «با من حرف بزن» داستان‌های حسن احمدی درباره امام رضا (ع) از زبان یک مادر بزرگ مهربان آمده است. هانیه و عاطفه دو تا از نوه‌های وی هستند که هر هفته به خانه مادربزرگ می‌آیند و با هم بازی می‌کنند، شاد هستند و هر بار قصه‌ای تازه می‌شنوند. همزمان با قصه‌های مادربزرگ، ماجراهای این خانواده نیز بازگو می‌شود.

داستانی که نام اصلی کتاب از آن گرفته شده مربوط به وصیت امام رضا (ع) و مسمومیت ایشان با انگوری است که مامون، خلیفه بی‌رحم به ایشان خوراند. داستان‌های دیگر نیز در این کتاب درباره امام رضا (ع) هست و عنوان‌های «این داستان واقعی‌تر است!»، «مردم از همه‌چیز بی‌خبر بودند»، «غذای آن شب»، «اینجا باران نمی بارد…»، «خواب شیرین» و «عهد فراموش شده» را شامل می‌شوند.

حسن احمدی، نویسنده این مجموعه از سال 73 تا اردیبهشت 86 سردبیر ماهنامه «باران» برای گروه سنی نوجوانان بوده و همزمان به کار نویسندگی و تهیه‌کنندگی در سیمای جمهوری اسلامی پرداخته است. همچنین وی از آغاز شکل‌گیری ماهنامه سروش نوجوانان تا سال 73 با این مجله همکاری داشت.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «یکی از روزهای خوب آخر بهار، بچه ها همراه مادربزرگ به جنگل می رفتند. هرکس چیزی با خود حمل می کرد. مادربزرگ به قولش برای گفتن قصه عمل کرده بود. در جنگل فقط صدای حرکت پای بچه ها می آمد. آن ها با برداشتن قدم های نرم، صدای مادربزرگ را خوب می شنیدند. مادربزرگ در طول راه، توضیح کمی درباره قصه ای که می خواست بگوید، داده بود. حالا در ادامه آن حرف ها گفت: «مامون همیشه طوری با امام رضا (ع) رفتار می کرد که مردم فکر کنند، او با امام مشکلی ندارد، اما حقیقت این طور نبود. او همیشه می ترسید امام محبوب دل مردم بشود. او می دانست امام رضا (ع) را دوست دارند و مامون همیشه نگران حکومتش بود. مدت ها بود می خواست به شکلی امام رضا (ع) را به قتل برساند، ولی می دانست حضور امام در کنارش، ممکن است مردم را گول بزند و این طوری حکومتش را تضمین می‌کرد. مادربزرگ گفت: آدم هایی که از ولایت عهدی امام ناراضی بودند، میان مردم شایعه درست می‌کردند و می‌گفتند: چون مامون، حضرت رضا (ع) را ولیعهد خود قرار داده است، دیگر باران نمی‌بارد. خشک‌سالی به محصولات کشاورزی آسیب می‌زند.همه از وضعیت پیش آمده ناراضی بودند، اما کاری از دستشان بر نمی‌آمد. مامون هم سراسیمه بود، ولی نمی‌توانست کاری انجام دهد. بزرگان می‌گفتند: باید نماز باران بخوانند تا خداوند لطفش را شامل حالشان کند، اما مامون باور نداشت که با خواندن نماز، باران ببارد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. تصمیم گرفت از این فرصت استفاده کند تا مردم به امام رضا (ع) بدبین شوند. او نقشه کشید که امام را برای خواندن نماز به بیابان بفرستد. فردای آن روز، مامون با قیافه‌ای پریشان و ناراحت به دیدن امام رفت.»

انتشارات سروش کتاب «‌‌‌‌‌‌‌‌‌با من حرف بزن» را اخیرا در 120 صفحه و بهای 55 هزار تومان عرضه کرده است.